Dienstag, 11. August 2009

قیسی , Marillen

حال می گویم درود
اگر بگویم دلم برایت تنگ شده, به من می خندی, آخر چرا مگر خود ز دست باران دلگیر نیستی؟دیروز هم که زیر درختان قیسی کلی با هم سخن گفتیم ولی باز می بینم که نیستی! آری مقصر خودم هستم, می دانی چرا؟ آخر, نیمه ی گرم تابستان تفکرم داغ کرده بود, وگرنه در اعماق قلبت نهال ستاره ی سو سو گر عشق را می کاشتم. فریاد زیبای گلوی بغض کرده ام را می نوشتم. آنوقت از کنارم همه تن چشم عبور می کردی و قلبم را به گروگان می بردی. نهال ستاره می شد و از خاکسترِ دو قلب, سیمرغ عشق هم اکنون به پرواز بود. حال از من سئوال می کنی, دانی که چیست عشق ورزیدن؟ آری, ستاره ای دیدن و به یاد آن نهال, مرا زیر درختان قیسی بوسیدن که دیگر من بیاد قیسی نباشم وقتی لبان شیرین تو مرا می بوسد. آنوقت دیگر پریدن گلویی و سرفه کردن, تعطیل. ها