Freitag, 25. April 2008

Nima Youshig, نیما یوشیج, شعر نو

Rah, راه
شعر نو: سعی بر این داشتم که این مقاله را زیاد خشکش نکنم, ولی دست خودم نبود و بعدش هم اگر جدی نمی نوشتم, شاید بعضیا بهم ایراد میگرفتند. لطف کنید منو ببخشید اگر یکم خشک شده , متشکرم. ه
*
سالها بعد از نیما هنوز هم بسیاری از استان به دعوی برسر درستی راه تازه برگزیدۀ او نشسته اند. اینک مقاله ای کوتاه با قلم یکی از دوستداران راه نو.ه به راستی پس از چندصدسال شعر کهن, سوای راهی که نیما برگزید, چه راهی قابل گزینش و اعتبار بود؟ شعر نیما راهی بود که اگر چه اذهان معتاد به شعری هزار و چندصدساله را در هم ریخت, ولی ادامۀ راستین و صورت تکامل یافته شعر کهن بود. طریقی که همه کس پای راهپویی و چشم شناسایی آن را نداشت. چون مخالفان حس شناسایی راهی نو را نداشتند و موافقان با قلب و احساسات خود استدلال کردند, مخالفان و موافقان را ناچار به ایستادن در برابر یکدیگر کرد. اما هر موافقی آگاه نیست, چرا که معمولأ موافقان هنر نو و تازه بیشتر در خط احساسات خود حرکت میکنند تا در خط لوجیک. همچنانکه مخالفان در خط تعصب گام مینهد تا تقبل. بنابر این اگر ناچارم بگویم که بسیاری از موافقان یا مدافعان نه تنها در تشنج زدائی نکوشیدند بلکه به آن دامن زدند, از این روست. آنان نه تنها به اصل مسئله "تعریف شعر" واقف نبودند, بلکه در دایرۀ همان تعریف نیز به تمام جوانب هنری شعر کهن آگاهی نداشتند. به همین دلیل بود که اغلب موافقان خود میدانستند که در برابر دلائل متعصبان آمادگی ایستادگی نخواهند داشت. زیرا اینان بیشتر به اتکای احساسات و شعور خود, یعنی با توجه به زمینه های فرهنگ غرب و به خصوص شعر جدید آن, به دفاع برخاسته بودند. اما یک هنر نو به مدافعانی احتیاج داشت که بر مبنای همان معایر و موازین متعصبان و با تکیه بر فرهنگ دیرینه پارسی به اثبات حقانیت او برمی خیزیدند, نه مدافعانی که بدون هر گونه آگاهی به پرخاشگرائی و خسومت برخیزند. از این روست که قلم زدن و به دفاع برخاستن از یک هنر نو وجوان کاریست بسیار دشوارو خالی از هر گونه پرخاشگرائی و خسومت. در غیر این صورت استدلال مدافعان بجای اینکه راهگشا و دارندۀ براهین لازم باشد, خود پر از اشتباهات خواهد بود. بنابر این فقط کسانی قادر به یک دفاع ثمربخش از شعر نیما بودند که خود به تمام ضوابط و قواعد شعر فارسی واقف بودند و متئسفانه تعداد اینان کم بود. و از آنجا که اذهان عمومی به قوائد شعر کهن آگاهی داشت و استعداد و آمادگی یادگیری قوائد هنری نو را نداشت, جارو جنجال ادامه یافت و کم کم سدی غیر قابل عبورو نامرئی بین مخالفان و موافقان ایجاد گردید. بدین سبب نه تنها نوشته های مدافعان بلکه نوشته های نیما هم که حقیقتأ شایستگی مطالعه و مدافعه لازم را داشت, مورد عنایت واقع نشد! پیشتازان هنری نو, می بایستی در دنیا ودر بطن روح انسانها نفوز و پرده از خواسته های نهفته آنان بردارند تا قادر به لمس احساسات و ایجاد شوقی نو در ذات انسانی باشند. روشن است که دنیای درونی ما هنری نو را ناآشنا و مبهم خواهد دید, چرا که در آغاز قادر به کنار گذاشتن سریع عادتها و خواسته های خود نخواهد بود. سنن و عادات دیوارهائی هستند که اغلب تفکر را از ما سلب و ایجاد شوقی نو را به تأخیر می اندازند. شعر واسطه ایست مابین شاعر و خواننده که احساسات درونی شاعر را برملا و خواننده را در آن سهیم می کند. شعر پرده ها را می درد و همه چیز را در زیر نوری روشن, عریان و برهنه نشان میدهد و زیبائی خاصی به هر داستانی می بخشد. هر هنر تازه ای که در تاریخ بشری بوجود آمده, همواره سرچشمه ای متلاطم و طغیانی داشته و جریان آن به مرور زمان آرام گرفته است. هر هنری خواستارنی و مخالفانی دارد. بسیاری آنرا زیبا دانسته و شیفته آن می شوند, عده ای دیگر آنرا پوچ و خالی از هر گونه هنر می شمارند. زیبا شناختن هنر, شخص یا شئی را باید هر کس از دیدگاه خود و با توجه به احساسات درونی خود پاسخ داده و ارزیابی کند. در ثانی هرفردی در مقاطع مختلف زندگی خود خواسته و عقیده های خود را تغییر خواهد داد. زین رو نباید زیبا یا پوچ شمردن هنر تمام هنرمندانی که در یک زمینه خاص به کار مشغولند را امری ابدی و غیر قابل تغییر دانست , بلکه باید بیشتر با توجه به کارهای هنری, آنها را مورد بررسی قرار داده و یکایک آنان را ارزیابی کرد. ی
در پایان از همۀ خوانندگان تشکر میکنم. اگر مایل بودید لطفأ نظرتان را بنویسید و اگر هم مایل نبودید, روز خوبی را برایتان آرزو می کنم. شاد باشید. ه
//

Mittwoch, 16. April 2008

Schloss, palace, château, صنم, قصر

میگن دنیا مال عاشقهاست! عاشقها هم که همه میدانند دیوانه هستند. ولی خوب فکر میکنم اشتباه مکنند, دنیا مال پول هستش و قدرت و کلاهبردارها! یعنی دنیا به دست پولدارها و قدرتمندها میچرخد و دنیا هم مال آنهاست. اکثرشان هم که کلاهبردار و جانی هستند(از انسانهائی که در این دسته نیستند پوزش میخواهم). یکسری دیوانه هم جمع شدند و میگویند, دنیا مال عاشقهاست, ها ها ها! حالا نظر شما چی هست؟ این هم یک شعر برای( صنم) دیوانه ها. این سئوال پایین را لطفأ از ژرفای قلب به خود جواب بدهید
* * دوست داشتید این قصر بالا مال شما بود؟
*
خواستم باشی تو یارم ای صنم اما نشد --- تا شود به روزگارم ای صنم اما نشد
جلوه گرسازی برایم زیر وبالای جهان --- تا که کام دل برآرم ای صنم اما نشد
پرده برگیری زروی ماهت ای سیمین عذار --- مهربان باشی کنارم ای صنم اما نشد
دوش هنگام سحر در ترک از میخانه ها --- هرچه گفتم خاکسارم ای صنم اما نشد
سعی کردم تا شوم من بی تفاوت بعشق تو --- جدیت کردم بکارم ای صنم اما نشد
گرچه صدها دلخوشی باشد بجز سودای تو --- تا بود صبر و قرارم ای صنم اما نشد
دوری جانان کند رخساره را زرد ونحیف --- بر تحمل سعی دارم ای صنم اما نشد
خواستم تا نور رخسارت کند روشن دلم --- به شود حال نزارم ای صنم اما نشد
همچو آن یار انا الحقگو برای دوستی ---- تا برند بالای دارم ای صنم اما نشد
گفتمش سازم زهجرت با رقیبان آشتی --- تا کنارت سرگزارم ای صنم اما نشد
هرچه کردم من نصیحت این دل شوریده را --- کن فراموش این نگارم ای صنم اما نشد
خواب راحت بر دو چشم ماهرمسکین نرفت --- رحم کن بر دل زارم ای صنم اما نشد
-----
*

Dienstag, 1. April 2008

König, Helden, شاه

این شعر را تقدیم میکنم به برادر عزیز و ارجمند، سعید و تمام انسانهای نازنینی که جان خود را در زندان مخوف اوین برای ما انسانها و پیروزی حق بر باطل فدا کردنده اند. باشد که زمانی از خودگذشتگی این دلاوران، میوه پرباری برای همه در پیش داشته باشد. از دوستان گرامی که بهر دو زبان مسلط هستند، تمنا دارم به هر دو زبان کمنت بنویسند، چون ترجمه نیست، شعرفارسی محصول سالها قبل میباشد. رطوبت پایان نوشته، اشک من نیست، این قلم است که میچکد و میگرید
*
ساقی جفا مکن تو یارم خطا ندارد--- دیگر چه خواهی از عمر دنیا وفا ندارد
فرمان شاه آمد در کشو دلیران--- دنیای عام خواهیم اندیشه جا ندارد
اندیشه پرخطر شد عشقها بی ثمر شد--- زندان پراز دلیران دژخیم خدا ندارد
جویم همه عزیزان در معبد اوینی--- فریاد که مفرد هستم دستم صدا ندارد
گفتند با که هستی خواهان عشق بازی--- گفتند با تو نیستیم فکرت حیا ندارد
وز ضرب و شتم آنان دنیا بجوش آمد--- فریاد مردمان شد استبداد دیگر جا ندارد
کشتند آن عزیزان وز مهد آن رفیقان--- اشکم بجوش آمد دستم صدا ندارد
سوز جگر بپا شد دردها رها شد----- گفت نورس من عمرم صفا ندارد
آنان بهم رسیدند هیهات که من ندیدم-- نور تجلی وصالم هورمزدم خطا ندارد
رفتند آن سعیدان در راه دادخواهی----- آنان فسانه گشتند ماهر جفا ندارد
دردی به سینه ام زد چیزی دگرنگویم--- درمان دگر نجویم دردم دوا ندارد
-
مثل این شکوفه های زیبای درخت بادام پرپر شدند

Das Gedicht widme ich meinen Bruder und all den Menschen, die ihr Leben für die Freiheit und das Recht im Schahs-Evin-Gefängnis zurückgelassen haben, um uns ein besseres Leben zu ermöglichen. Wenn es am Ende des Schreibens feucht und nass ist, sind es nicht meine Tränen. Es ist meine Feder, sie tröpfelt, sie weint!

Der Himmel ward Abendrot,

In stiller Nacht lag Heldenmut.

-

Ein gefährliches Gut ward das Gedankengut,

In den Gesichtern war nur diese Wut.

-

Der König hatte Dunkles im Sinn,

Soldaten schossen mit Kugeln aus Zinn.

-

Aus den Adern floss das Blut,

Der Himmel sah Menschen im Blut.

-

Helden eingesperrt im Kerker,

Warteten auf ihren Henker.

-

Der König war ein Finsternisfürst

Die Henker stillten seine Blutrunst.

-

Es gab kein Haus ohne einen Toten,

Die Soldaten waren selbst betroffen.

-

Der Held war Prinz Löwenherz,

Er war doch einst mein Bruderherz.

-

Bruderherz kämpfte wie ‘n Löwe,

Für die Freiheit und die lieben Leute.

-

Der Henker hatte keine Gnade

Am Ende blieb nur seine Fassade(Laibe).

-

Tod dem Schah, weiche du Satanskönig,

Weiche, rief das Volk laut und zornig.

-

Der Schah war bis dato froh,

Aber, das Land brannte lichterloh.

-

Der Schein des Feuers rief ihn zu,

Dein Herz gehört mir immerzu.

-

Der Schah wurde zum Vagabund,

Er starb wie ‘n kranker Hund.