Donnerstag, 31. Juli 2008

اقیانوس; Ocean; Der Ozean

فردی قلبش دریا بود, شاید هم اقیانوس. یکسری جمع شدند و میخواستند قلبش را بیرون بیاورند. ترسیدند و گفتند شاید دنیا را بگیرد! یکی ما بین اون افراد نترسید و سینه طرف را شکافت و قلبش را بیرون آورد. آره اقیانوس بود. نه, اقیانوس آب نبود بلکه اقیانوسی از آتش! همۀ دنیا به آتش کشیده شد. یکی از اون آتیش نگرفته ها, از طرف پرسید: در دلت چه بود که دنیا و افراد را به آتش کشید؟ جواب داد: مگر حس نمی کنی, مگر درک نکرده ای؟ وقتی دید اون نه حس میکنه و نه درک میکنه, گفت: تو توی این آتش بدون عشق میمیری! آری, عشق بود در دلش

Mittwoch, 16. Juli 2008

جان, Das Leben

Gestern auf dem Weg zur Arbeit bin ich auf einem Spatz aufmerksam geworden, der von einem Auto erfasst wurde. Ich bin zu ihm hin gelaufen und vor ihm auf die Knie gegangen und habe ihn in die Hände genommen. Er lebte noch, aber nach ein paar Minuten erlag er seinen Verletzungen. Diesmal war es seine Seele, die fliegen lernte. Sein lebloser und flugunfähiger Körper lag ohne jede Regung in meine Hand. Mein Herz stand fast still und war sehr traurig. Ein junges Mädchen kam auf mich zu und fragte mich, warum ich das Tier nicht liegen lasse, weil es doch unwichtig ist ob es stirbt oder nicht? Nach einer kurzen Diskussion fragte ich sie, ob sie weiß was das Kostbarste auf dem ganzen Universum wäre? Sie sprach vom Gold, Liebe, … Ich unterbrach sie zornig und sagte, es ist das Leben! Das Leben ist zu kostbar, dass es nicht ausreicht auf das eigene Leben zu achten, sondern man muss auf das Leben aller Anderen auch aufpassen. Wir unterhalten uns noch weiter. Sie erzählte mir, dass sie von zu Hause weggelaufen wäre und seit ein paar Monaten auf der Straße lebt. Das Leben auf der Straße ist hart und schwierig und sie merkt langsam, dass ihre Mutter eigentlich immer nur das Beste für sie wollte. Die Mutter hatte sie wegen ihrer Sucht nicht aus dem Haus gelassen. Weinend erzählte sie mir, dass die Mutter jetzt im Krankenhaus wäre und sie vermisse sie so sehr. Mit Tränen und gesenktem Haupt lief sie davon. *
چند روز پیش در حال قدم زدن چشمم افتاد به گنجشککی که توسط یک خودرو زخمی شده بود و در کنار خیابان افتاده بود. جلو رفتم, باز ایستادم, نشستم, دست دراز کردم و او را در دست گرفتم. قلبم پر تپش شد و گرفت. طفلکی در دست من جانش بپرواز درآمد و جسد همیشه پران خود را برای من باقی گذاشت. بی اختیار بیاد آن تصنیف حبیب افتادم که میگه: گنجشکک اشی مشی روی دست من نشین, باران میاد... ا
/ چند لحظه ای گذشت, دخترک جوانی از راه رسید. گرگی در زیر نور ماه در حال زوزه کشیدن روی بازوانش خالکوبی شده بود. آمد جلو و در دست من جسد بی جان پرنده را دید. هنوز متوجه نشده بود که مرده است. خطاب به من گفت: بیندازش زمین تا بمیرد! با خود گفتم واقعأ که در این دنیا جان بی ارزش شده است. بعد از گفتمان و بحث کوتاهی با دخترک از او پرسیدم, آیا میدانی که پر بها ترین نعمت الهی در گیتی چیست؟ صحبت از سیم و زر و عشق کرد. با کمی خشم جواب دادم, جان و زندگیست! آنقدر پر بها و با ارزش است که تنها نگهداری از جان خود جایز نیست, بلکه باید پاسدارجان و زندگی افراد دیگر هم باشیم. اسمش را پرسیدم و اینکه چه کار میکند. بعد ازکمی درد دل گفت چند ماهیست که از خانه فراریست و خیابانگرد میباشد. قبل از آن دايمأ با مادرش در حال بحث و جدل بوده ولی حالا کم کم درک میکند که او فقط نگران جانش بوده. مادر هر روزه شکایت از اعتیاد او داشته و گاهی اوقات او را در خانه حبس میکرده. اشک از چشمانش جاری شد و گفت, از دیروز هم شنیده است که مادرش در بیمارستان بستری میباشد. اشک ریزان و سر بزیر از من دور شد! در این دنیا جان انسان هم بی ارزش است:-(

Samstag, 5. Juli 2008

Der Regen, Baran, باران

Tränen, Tränen, fließet
Wie der Regen fließen meine Tränen.
Die Tropfen lassen die Hoffnung erblühen,
Wie der Regen die Täler ergrünen.
-
Die Tränen wollen fließen,
Um die wilden Tulpen zu begießen,
Den Schmerz entziehen die Wurzeln.
Tränen, Tränen, fließet
*
اشکریزانم, اشکریزانم
همچو باران اشکریزانم
. ولی از غم و کسلت بیزارم
همره حقم و از هر دو جهان آزادم
خواهم که همچون باران بهاری
, تراوت و شادابی ببارم
. خواهم که با نسیم سحری
دشت و دمن برویانم
, و لاله های صحرایی را بنوشانم
. اشکریزانم, اشکریزانم

Mittwoch, 2. Juli 2008

Liebe,

هرآنچه که باید گفته میشد, گفته نشد
هرآنکس که باید انسان میشد, انسان نشد
زبان ز گفتارش خموش و بیزار
عقل و جان ز تفکرش بیمار
عشقی پاک و گسسته از بند میبایدش
دردی عمیق و اقیانوسی درنهانش
زنفرین بیزار و در فغان با نا آدمیان
بماند همان انسانی که ببخشید نا آدمیان

Was gesagt werden sollte,

Wurde nie gesagt

Was getan werden sollte,

Wurde nie getan

Was bleiben sollte,

War die ganz große Liebe

Was am Ende blieb,

War das unendliche Leid

Aber die Liebe,

Die Liebe blieb

Und der Mensch,

Der Verzieh.