Montag, 10. März 2008

Seele

سلام، اینجا همه در مورد تفکر و اندیشه نوشته اند. من سعی میکنم در زمینه عشق وعاشقی بنویسم، شاید بیشتر خوانده بشه! میخواهم یکم براتون در مورد یک جسم خالی از روح بنویسم و حتی از زبون خود اون جسم
دیشب دوباره خوابم نمیبرد، داشتم فکر گذشته ها را میکردم. یاد اونوقتها افتادم که سینه ام شکاف خورده بود و دیگر دردیرا احساس نمیکرد. اونموقعه که روحم در حال ترک جسم و بسوی خالق خود در حرکت بود، منظورم بسوی همون اوساکریم خودمونه. بدنم کم کم سرد شد و دیگر احساسی در من نمانده بود. آتش همیشه شعله ور زندگی رو به خاموشی بود.غروب آفتاب زندگی محسوس بود. نه فکرم کار میکرد و نه تفکر وغریزۀ انسانی ام. هر نفسی که برون میرفت مضد حیات بود و قدمی دیگر به سوی ابدیت. قلب دیگر پمپ زندگی نبود و با کوله باری ازدرد و رنج با قدمهای آهسته و استوار به سوی خالق خودش در حرکت بود.تنها ذره روحی در وجودم مانده بود و آخرین بوق آماده باش برای پرواز ابدی به زوزه خود ادامه میداد. نمیدانم چه پیش آمد، که مسیحا نفسی بدون درخواست من از راه رسید. از کجا؟ از طرف کی؟ لطفاً نپرس که نمیدونم. آمد و شروع کرد به دمیدن روح در جسم بی جان من. آره خودش میدونست که باید چیکار کرد. اما من، چی بگم، یادم نیست! آره این مسیحادم یواش یواش روحی در من دمید و شکاف سینمه ام را بست. ریش سینمه ام کمی خوب شد. هنوزهم بهبودی تکمیل نشده، دردها میایند و میروند. گاهی اوقات روح یاغی و رام نشدنی من سعی میکنه از شکاف ریزی که هنوز درسینمه ام هست فرار کنه. چی بگم خودم هم نمیدونم که باید چیکار کنم، اما این میسحانفسه میدونه. همیشه دستش روی سینمه ام هست، که مبادا روحم که دوباره در من ساکن شده، منو ترک کنه و دوباره جسمی بی روح و سرد بمونه. میخواهید یکم براتون از این مسیحانفسه بنویسم؟ دیشب هم کلی باهام حرف زد و قصه ها تعریف کرد. از آب گفت از خاک گفت از آسمون، خلاصه از هرچی که دلت میخواست و دلم میخواست. خیلی شیرین سخنوری میکنه. گفته هاش، زمزمه هاش مثل یک مرحم جادویی که زخمهایم را درمان میکنه. نه یکباره بلکه نم نم، مثل این بارون قشنگی که داره میاد و نوید بهار را میدهد، وبا آمدنش جانی دوباره در درختان میدمه. صورت قشنگشرا وقتی بیشتر نگاه میکنی، میبینی از اون چیزی که در ذهنت بود قشنگتره. دیگر چی بگم که هر چی بگم باید بیشتر بگم. بعدشم شماها طفلیا که گناهی نکردید که دلتون بیشتر بسوزه! خلاصه الان دیگه براتون نمینویسم شاید در نوشته های بعدی. دیگه حالش نیست که ادامه بدم، باقیشو میگزاریم برای ... شاید هم دفعه بعد براتون از اینکه چرا این شکاف در سینه ایجاد شد را بنویسم. خوب بعد از ...آلمانی.

Keine Kommentare: