Donnerstag, 13. März 2008

Seele

Salam, بهتون قول داده بودم دوباره براتون بنویسم. از اینکه این جسم زبون بسته چه جوری به این روز افتاده بود. دیروز رفته بودم پیشش و اون هم فی البداهه داستان را برام تعریف کرد. البته خودتون میدونید که من از زبون خودش مینویسم. آفتاب تازه بهاری وقت غروب کردنش بود که من بسوی خانه روان شدم. بدون توجه راهی را درپیش گرفته و با قدمهای آهسته در حرکت بودم. فکر وخیال در سرم بیداد میکرد. به همه چیز توجه داشتم، جز به راهی که سیر میکردم. طنین جیغ شاهینی که بالای سرم در پرواز بود، مرا از حرکت بازداشت. کمی درنگ کردم و اطراف را برانداز کردم. چشمهایم افتاد به غروب خورشید پر وقار. خورشید مثل همیشه زیبایی و عظمتی خاص و جلالی مطبوع داشت. آسمان تماماً سرخگون بود. گویی دوباره آسمان به یاد انسانهایی که امروز جان خود را از دست داده اند و با خون خود دهر را گلگون کرده اند، به عزا نشسته بود. با تمام شکوه، زیبایی و عظمت خاصی که داشت، خود را پشت چندتا ابر پاره پاره پنهان کرده بود. شاید هم نه! شاید هم با قدرت و عظمتش ابری سیاه و بدخیم را تیکه پاره کرده و به این روز انداخته بود. نمیدونم. خورشید را که دوباره برانداز کردم، شباهت خاصی را با قلب انسانی احساس کردم . با عظمت، پر شکوه و ژرف، اما در عین حال لطیف و زندگی بخش. لطافت و ژرفی محبت او همۀ کابوسها و مصیبتها را بکنار میزنه و راه انسان را هموار میکنه. ولی با تمام غروری که در من ایجاد شده بود، دلم گرفت و دیگر برخورد فوتنهای آفتاب به روی گونه هایم را احساس نمیکردم. چند لحظه قبل پرتو افتاب گونه های سرد مرا نوازش میداد و به سرخی و شادابی او میافزود. گویی زمان از حرکت بازایستده بود. در تصورمن زمان به عقب بازگشته بود، به زمان فتح قلب کوچک من توسط یک بیگانه(الین، لاتین الینوس و بمعنای بیگانه، امروزه غیر زمینی). او انجا را جولانگاه خود کرده بود. درد شدیدی در خود احساس کردم. و کابوسی را که پشت سر گذاشته بودم، مثل یک فیلم از جلوی چشمهایم عبورکرد. کابوسی که جزئی از وجودم شده و مرا تا ابد همراهی خواهد کرد. آری شیفته و مدهوش بیگانه ای شده بودم که خالی از هرگونه محبت بود. ماهها با هم بودیم و بهم عشق میورزیدیم. ذره ذره خون مرا میخور ومن هم با کمال میل در اختیارش میگزاشتم. چشمهایم یا نمیدید یا نمیخواستم ببینم. هر لحظه که میگذشت مرا بیشتر بسوی خود جلب میکرد و من هم کم کم تمام روح و جانم را در اختیارش می گذاشتم. جایی دیگر در این قلب اقیانوسی و پر محبت باقی نمانده بود که برآن فائق نباشد . تمام دخمه های قلبم بوی لجن اسای این هیولا را بخود گرفته بود، ولی عشق و محبت خاصم به او، توانایی درک را ازمن سلب کرده بود. قلبم را با تمام ژرفای اقیانوسیش، ازان خود کرده بود. قدرت و شکوه خاصی در خود احساس میکرد. شاید هم به همین خاطر بود که قلب و سینه مرا از درون درید وبسوی فنا کردن انسانهای دیگر راهی شد. بر این تصور بود که زندگی مرا بپایان رسانده است. قلب را از درون بشکافت و وارد سینه ای پرخون شد. چو خود را در زندان سینه دید، با قساوت انرا بدرید و دریایی پر خون و غمی بی انتها بجا گذاشت
. سینه مالا مالا درد است ای دریغا مرهمی ... (حافظ)

Keine Kommentare: